سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 تعداد کل بازدید : 559584

  بازدید امروز : 521

  بازدید دیروز : 6

ناب - طالب پور

 
هنگام فتنه چون شتر دو ساله باش نه پشتى تا سوارش شوند و نه پستانى تا شیرش دوشند چنان زى که در تو طمع نبندند . [نهج البلاغه]
 
نویسنده: حمید طالب پور ::: دوشنبه 90/9/7::: ساعت 12:0 صبح

 

       *جناب مسلم بن عقیل در کوچه های کوفه سرگردان وتنها راه خود را پیش گرفت تا گذرش به خانه ی پیر زنی به نام طوعه افتاد وآن زن بر در خانه اش چشم به راه فرزندش بلال ایستاده بود مسلم پس از سلام ،جرعه ای آب خواست ،طوعه آب آورده ومسلم سیراب شد وچون مسلم همانجا نشست، زن چند مرتبه از نرفتن او سؤال کرد که مسلم برخاست وگفت :ای زن!من در این شهر خانه وفامیلی ندارم،من مسلم بن عقیل ام که این مردم مرا تکذیب کرده، فریبم دادندواز خانه ی خود آواره ام کردند!و،زن چون این را شنید مسلم را به خانه دعوت کرده ،احترام نمود وشام برایش آورد ،ولی مسلم شام نخورد .

چون پسرش آمد وتردد زیاد مادر به اتاق را دید مشکوک شده با اصرار وخوردن سوگند بر عدم بازگو کردن، ماجرا را فهمید

      *از سوی دیگر عبیدالله دستور داد :همه ی مردم  باید در مسجد کوفه نماز عشاءرا بخوانند وگرنه خونشان مباح است ،او بعد از نماز در جمع انبوه مردم در مسجد گفت: همانا پسر عقیل سفیه ونادان  چنان کرد که دیدیداز خلافکاری ودودستگی   کسی که مسلم در خانه اش پیدا شود جان ومالش مباح است،و دستور داد از دروازه های شهر مراقبت شدید شود

      *بلال ،پسر آن پیر زن چون صبح شد خبر را به محمد بن اشعث که همنشین عبیدالله بود رساند وعبیدالله به او و عده ای از طوایف دیگر دستور گرفتن مسلم را داد 

      *جناب مسلم  ، مبارزه ای جانانه کرد اما با خستگی فراوان وعدم توانایی بر جنگ و زخمی شدن لبهایش وسوگندمحمد بن اشعث بر امان دادن به مسلم ، ایشان بر استری سوار شد،اماشمشیر از دستش گرفتند ،گویا مسلم این جریان را که دید از خود نا امید شد واشکش سرازیر گشت وگفت این نخستین فریب شما بود .گفتند چرا گریه می کنی ، کسی که جویای  ریاست وامارت بوده نباید وقتی به مراد خود نرسید گریه کند ،

جناب مسلم گفت:به خدا من برای خودم گریه نکردم  واز کشته شدن خود باک ندارم ،گریه می کنم برای خاندان وفامیل خود که به سوی من رو آورند ،گریه می کنم برای حسین وخاندان حسین علیه السلام.

پس روبه محمد بن اشعث کرده گفت : من خود نمی توانم خبر گرفتاری خویش وبی وفایی مردم کوفه را به حسین علیه السلام برسانم وبه او خبر دهم که با خاندانش باز گردد، آیا میتوانی کار خیری انجام دهی وفردی را بفرستی تااز زبان من به حسین علیه السلام پیغامم را برساند زیرا یا به سوی شما در حرکت است یا به زودی حرکت خواهد کرد ،محمد بن اشعث گفت : به خدا ! این کار را خواهم کرد

      *جناب مسلم را به در بار ابن زیاد بردند ،او طلب آب کرد اما هر بار که خواست آب بیاشامد قطرهای خون از لبهایش به درون آب می ریخت برای بار سوم دندانهای پیشین ان جناب به همراه خون لبها، در قدح افتاد پس فرمود:سپاس خدا را ،اگرروزی من بودخورده بودم (چنین است که من تشنه باشم)  

      *ایشان رانزد ابن زیاد بردند عبیدالله به محمد بن اشعث گفت : تورا چه به امان دادن! ، جز این نیست که ما تورا فرستادیم تا اورا برای ما بیاوری ، وابن اشعث خاموش شد

سخنانی بین هردو رد وبدل شد (بخشی از سخنان چنین است)،عبیدالله گفت:به نزد مردم این شهر آمدی درحالی که  اینان گرد هم بودند تو آنان را پراکنده کردی وبه جان یکدیگر انداختی ؟ مسلم گفت:هرگز من برای این کار به اینجا نیامدم لکن مردم این شهر چون دیدند پدر تو نیکان ایشان راکشت وخونشان بریخت  وهمانند رفتار پادشاهان روم وایران با ایشان رفتار کرد، (از ماخواستند) به نزدایشان امدیم که دستور دادگستری دهیم وبه کتاب خدا مردم را دعوت کنیم .

 عبیدالله که از سخنان محکم وحقیقی مسلم به خشم آمده بود  وترسید بر حاضرین وشنوندگان اثر بخشد،شروع به دشنام  گویی و افترا کرد ومسلم را به شراب خواری متهم کرد و چون هر بار با جواب های مستدل وکوبنده ی مسلم روبرو  شد اورا تهدید به کشتنی سخت نمود که در اسلام چنان کشته نباشند، مسلم گفت : آری همانا تو سزاوار تری که در اسلام چیزی را پدید آوری که پیش از آن نبوده وتو به بد کشتن وکینه توزی وبد دلی پس از پیروزی، معروفی واز کسی فروگذار نخواهی کرد .

عبیدالله که نتوانست با استدلال  جواب دهد دست به بددهانی وناسزاگویی به او وحسین(ع) وعلی(ع) وعقیل علیهم السلام زد ومسلم خاموش شدو دیگر پاسخش نداد.

 سپس ابن زیاد گفت اورا بالای قصر ببرید وگردنش رابزنید وبدن بی سرش را به زیر اندازید ،

      *حضرت مسلم را به بام دارالاماره بردند وآن جناب تکبیر می گفت واستغفار می کرد  و بر رسول الله (ص) درود می فرستاد ومی فرمود:«بار خدایا تو داوری کن میان ماو میان این مردمی که مارا فریب داده ودروغ گفتند ودست از یاری ما برداشتند »

حضرت مسلم بن عقیل را با کیفیت جان خراشی شهید کرده سر را به پایین انداخته وبه دنبال آن بدنش را نیز به زیر انداختند.

به این ترتیب سفیر امام حسین(ع) ونخستین شهید از خیل شهیدان کربلا به خدا پیوست (روزعرفه، 9 ذی الحجه سال 60 هجری قمری)

      *از سوی دیگر در همان روز محمد بن اشعث در باره ی هانی بن عروة که در بند عبیدالله بود ،پیش ابن زیاد شفاعت کرد وابن زیاد وعده داد که وساطت او را بپذیرد ولی پشیمان شد ودستور داد در همان حال هانی راحاضر کنند و گفت : اورا به بازار ببرید و گردنش را بزنید .ایشان را به بازار کوفه بردند ودر حالی که می گفت : بازگشت به سوی خداست ،بار خدایا به سوی رحمت وخوشنودی تو می آیم،  با شمشیر رشید یکی از غلامان عبیدالله به شهادت رسید رحمة الله ورضوانه علیه.

وعبیدالله بن زیاد بن ابیه سر هر دو شهید را با نامه ای نزد یزید بن معاویه فرستاد.

      *واین واقعه در حالی بود که امام حسین علیه السلام در روز 8 ذی الحجه یعنی روز ترویه پس از تبدیل حج خویش به عمره ی مفرده برای حفظ حرمت خانه ی خدا ودستگیر نشدن وحفظ جان خویش وخاندانش ، با خانواده و تعدادی از یاران از مکه به سوی عراق (کوفه)حرکت کرده بودند. 

(سلام الله العلی العظیم وسلام ملائکته المقربین وانبیائه المرسلین وائمته المنتجبین وعباده الصالحین وجمیع الشهدآء والصدیقین والزاکیات الطیبات فیما تغتدی وتروح، علیک یا مسلم بن عقیل بن ابیطالب ورحمةالله وبرکاته) 

ادامه دارد (برداشت آزاد از کتب تاریخی - روایی بویزه الارشاد شیخ مفید اعلی الله مقامه)

    


 
 
 
 

موضوعات وبلاگ

 

درباره خودم

 

حضور و غیاب

 

آوای آشنا

 

اشتراک