بازدید امروز : 233
بازدید دیروز : 6
به نام خدا
* او مردی با تقوا وپرهیزکار بود . همیشه از بغداد به کاظمین می رفت ومرقد مطهر امام کاظم وامام جواد علیهما السلام را زیارت می کرد . او تعریف کرده است :
{ مقداری خمس بر عهده ام بود ؛ به خاطر همین به نجف رفتم تا آن را به مراجع تقلید بدهم . بعد از دادن سهم خمس از کاظمین به سمت بغداد حرکت کردم . مقداری از راه را رفته بودم که با سیدی بزرگوار روبرو شدم .او عمامه ای سبز بر سر داشت وبر گونه اش خالی مشکی آشکار بود . نزدیک من آمد وسلام کرد . به گرمی با من دست داد ومرا در آغوش کشید وبه من فرمود: « خیر است؛ کجا میروی؟ »
گفتم : < زیارت کرده واینک عازم بغداد هستم >
گفت : « شب جمعه است؛ برگرد به کاظمین تا گواهی دهم؛ از دوستان جدم امیرالمؤمنین علیه السلام واز دوستان ما هستی» .
گفتم : < مرا از کجا می شناسی و از کجا می دانی که من در پی کسی بودم که گواهی دهد من از دوستان امیرالمؤمنین هستم؟ >
گفت: «چگونه کسی که حق مرا به وکلایم می رساند ؛ نشناسم ؟ »
گفتم : < کدام حق؟ >
فرمود: « همان حقوقی که به وکیلم دادی » .
گفتم : < وکیل شما کیست ؟ >
فرمود : « شیخ محمد حسن» (نام یکی از مراجع تقلید آن زمان ، که من خمس خود را به او داده بودم ).
شگفت زده شدم ، فکر کردم شاید از دوستان قدیمی است ومن فراموشش کرده ام ؛ چون او مرا با اسم صدا می زد . در این مسأله هم مانده بودم که چگونه این سید ؛ بزرگترین علما را وکیل خود می خواند .
با هم صحبتهایی کردیم تا به کاظمین رسیدیم . کنار در ورودی ایستادیم . فرمود : «زیارت بخوان»
گفتم : < سرورم ! من نمی توانم خوب بخوانم > .
برایم زیارت نامه خواند . به تک تک امامان سلام گفت وپس از نام مبارک امام عسکری علیه السلام رو به من کرد وگفت : « آیا امام زمانت را می شناسی ؟ »
گفتم : < بله می شناسم >.
فرمود : « پس به او سلام کن »
گفتم : < السلام علیک یا صاحب الزمان یابن الحسن ! >
تبسم کرد وفرمود : « علیک السلام ورحمة الله وبرکاته » } (1)
پاورقی :
1)هشت قدم در کوچه باغ انتظار، مرکز تخصصی مهدویت، ص 50
و نقل مفصل تر در کتاب
نجم الثاقب ، حاج میرزا حسین طبرسی نوری ، باب 7 ، ص 484، حکایت 31
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
لینک دوستان
آوای آشنا
بایگانی
اشتراک